شهید سیدمرتضی آوینی:
پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند
اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند.
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
پرواز ناگهانیات ای همسفر. چه زود.
جامانده این پرستوی دلتنگ مرتضی
دیروز بود رفتی و احساس میکنم
من دورم ماندهام دو سه فرسنگ مرتضی
خون تو رنگ داده به هفت آسمان شهر
حتی طلوعها شده خونرنگ مرتضی
هر روز در محاصرۀ اشک و حسرتم
پس کی تمام میشود این جنگ مرتضی؟
سنگ صبور این همه تنهایی من است
هر عصر پنجشنبه همین سنگ مرتضی
خورشید هر شب میدمد از مشرق پیشانیات
وادی طور است این زمین یا خلوت عرفانیات
جز یاد حق در خلوتت راهی ندارد هیچکس
وقتی که هستی همقسم با سجدۀ طولانیات
هر بار یونس میشود مبهوت کظم غیظ تو
چشمی ندیده یکدم از این قوم روگردانیات
هر کس اسیر سورۀ والشمسِ رویت میشود
از قعر ظلمت میرسد تا ساحل نورانیات
عزم تو فولادیتر است از میلههای این قفس
هرگز ندیده دیدۀ فرعونیان حیرانیات
یا رَبِّ خَلِّصنِی مِنَ السِّجن» از نگاهت میچکد
اما همه در حیرت از آرامش طوفانیات
یعقوبی و دارد دلِ تنگت هوای یوسفت
بوی مدینه میوزد از گریۀ پنهانیات
با بُشر حافی آمدم امشب به سوی طور تو
آزاد آزاد است از بند جهان زندانیات
جانبخشتر ندیده کسی از تبسمت
جان جهان! فدای سلامٌ علیکمت
آب حیات زمزمههای زلال توست
جان میدهی به قلب بشر با ترنمت
اَسریٰ بِعَبدِهِ». همه از لطف بندگیست
با دوست در دَنَا فَتَدَلّیٰ» تکلمت
دنیا سکوت کرد و حسین تو لب گشود
از بوی سیب پر شده تکبیر هفتمت
آه ای پدر به داد یتیمان خود برس!
تلخ است این زمانه بدون تبسمت
جانها هنوز تشنۀ درک حضور توست
تو حاضری و باز جهان میکند گمت
تقدیم به شهدای عزیز به ویژه شهید مظلوم حجتالاسلام محمد تولایی
رفتند که این نام سرافراز بماند
بر مأذنهها نام علی باز بماند
رفتند که در این قفس تنگ، در این شهر
یک پنجرۀ رو به خدا باز بماند
رفتند که در دل، دلِ ما عشق نمیرد
رفتند که زیبایی این راز بماند.
هر کس به دلش شوق خطر هست بیاید
هر کس که ندارد دل پرواز، بماند
گفتند که اعجاز حسین است شهادت
رفتند که این راهِ پُر اعجاز بماند
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
سلام خدا و سلام رسولش
به ماهی که همتا ندارد به دنیا
اگر در فضائل. جمیل الثنایا
اگر در خصائل. کریم السجایا
به صورت حمید است و محمود و احمد
به سیرت علی است و عالی و اعلی
به هنگامۀ کارزار است حیدر
به هنگام ذکر و مناجات، زهرا
حسین است در علم و حلم و سیادت
شده عین عباس ساقی و سقا
که ساقی عشق است و مرد شهادت
که سقای آب حیات است و یحیی
خوشا آن اذانی که باران فیضش
کند خاک دلمُرده را باز اِحیا
فدای نمازی که وقت قیامش
سراسر شود دشت چشم تماشا
فدای قنوتی که پرواز داده
به افلاک دلهای دردآشنا را
فدای سجودی که با اشتیاقش
به خاک حرم سجده آورده طوبی
فدای سلامی که گفتهست پاسخ
به صد شوق آن را نبی البرایا
ادامه مطلب
سلام مرا میرساند نسیم
به تو همنفس با پرِ یاکریم
چه عطریست میآید از کوچهها!
عجب دلبری میکند این شمیم!
مدینه پر از عطر لبخند توست
که آورده آن را به اینجا نسیم
نشستی سر سفره با کودکان
شد آغوش تو جنت هر یتیم
تو سنگ صبوری برای همه
تویی در غم دردمندان سهیم
قیامت به پا کرده در کوچهها
طنینت: لَقَولُ رسولٍ کریم»
ولی در مدائن چه تنها شدی
در آن فتنه، آن ابتلای عظیم
بگو در سپاهت چه دیدی مگر
که شد حال و روز نگاهت وخیم!
امان از ریاکاریِ روزگار
فغان از فریبِ زر و زور و سیم
اسیری تو در بین قوم ریا
غریبی و این غربت است از قدیم
چه خاکی بدون تو بر سر کنند
کسانی که رفتند از آن حریم!
مبادا دمی از تو باشم جدا
که جز عشق تو نیست در دل مقیم
دل من از اول اسیرت شدهست
اسیر تو و آن نگاه رحیم
صدایت را در این صحرا طنینانداز خواهی کرد
تو موسایی و در گهواره هم اعجاز خواهی کرد
سپیدی گلوی توست این یا که ید بَیضا
تو چشم کورها را بر حقیقت باز خواهی کرد
کدامین راز خلقت را تو در این طور میبینی
که جانت را فدای گفتن آن راز خواهی کرد
چه زیبا دل به دریا میزند مادر چه زیباتر
عروجت را از آغوش پدر آغاز خواهی کرد
بگو که باز میگردی به آغوشش غریبانه
بگو با خون سرخت تا خدا پرواز خواهی کرد
::
اسیر سِحر دنیاییم. محتاج نگاه تو
تو موسایی و در گهواره هم اعجاز خواهی کرد
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
بیا که بیتو نیامد شبی به چشمم خواب
برای تو چه بگویم از این پریشانی؟
چرا کنم گله از روزهای دلتنگی؟
تو حال و روز دلم را نگفته میدانی!
نه دل بدون تو طاقت میآورد دیگر
نه تو اگر که بیایی همیشه میمانی
چه کرده با دل من داغ، دور از چشمت
چه کرده با دلم این گریههای پنهانی
ببین سراغ تو را هر غروب میگیرم
قدم قدم من از این کوچههای کنعانی
نسیم مژدۀ پیراهن تو را آورد
نسیم آمده با حال و روز بارانی
نسیم آمده با عطر عود و خاکستر
نسیم آمده با نالهای نیستانی
بیا که دختر تو نیست ماندنی بیتو
بیا که کُشت مرا این شب زمستانی!
این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
دریاست و در شور قیام است و رکوع است
آرامش طوفانی او عین خشوع است
حوراست و سجادهاش از بال فرشتهست
با هر مَلَکی تحفهای از باغ بهشت است
یا فاطمه کیفَ اَصِفُ حُسنَ ثنائک
تو قدری و روح همه حَلَّت بفنائک
در دست تو سررشتۀ تسبیح ملائک
در خانۀ تو گرم طوافاند یکایک
آمد مَلَکی و خبر از عطر اذان داد
گهوارۀ فرزند تو را باز تکان داد
ای آبروی مسجد و محراب و مناجات!
مِهر تو شده مُهر قبولی عبادات
روشن شده از سجدۀ تو چشم سماوات
تا حضرت حق بر تو کند باز مباهات
تا مژده دهد، شیعۀ تو اهل نجات است
عشق تو شفیع است، شفیع عرصات است
از درک بشر منزلت توست فراتر
تفسیر کند قدرِ تو را سورۀ کوثر
با شوق بهشت آمده هر بار پیمبر
تا بوسه به دست تو زند، بوسۀ دیگر
لبریز تبسم شده چشمان محمد
با یا اَبتا گفتنت ای جان محمد!
ادامه مطلب
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
یک لحظه در این معرکه از پا ننشستی
گفتی سفر عشق به جز دربهدری نیست
یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن
همقافله با عشق و جنون، کم هنری نیست
دنبال شهادت همۀ عمر دویدی
گفتی که در این عالم خاکی خبری نیست
آنقدر سبکبار سفر کردی از این خاک
آنقدر که بر پیکر پاک تو سری نیست
تو کشتۀ این عشق، نه تو زندۀ عشقی
بر تربت تو جای غم و نوحهگری نیست
باید که به حال دل خود نوحه بخوانم:
سهم من جا مانده به جز خونجگری نیست
از خود نگذشتم که به یاران نرسیدم
جز خویش در این بین حجاب دگری نیست
گفتند که باز است در باغ شهادت.
برخیز! به جز اشک رفیق سفری نیست
امشب شب قدر است اگر قدر بدانی
برخیز! مبارکتر از امشب سحری نیست
السَّلَامُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ
آتشی داغ تو در سینۀ من روشن کرد
باید از شعلۀ آن تا به ابد شیون کرد
قامت صبر مرا داغ تو در کوچه شکست
ماجرای در و دیوار چهها با من کرد
ماندهام بر دل تو میخ در آتش زده است
یا دل سوختهات خون به دل آهن کرد؟
شمع چشمان کبودت ز غمم سوخت چنان
که غریبی مرا بر همه کس روشن کرد
جامۀ رزم به تن داشت علی، پیش از این
بعد تو پیرهن صبر دگر بر تن کرد.
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
هربار غمها بیشتر سویم هجوم آورد
دیدم درخشانتر شده آیینۀ جانم
آیینۀ صبر و وقار و مهر و لبخندم
این روزها سرتابهپا، آیینهبندانم
در من درخشیده شکوهی تازه از ایمان
اینجا چراغی روشن است» آری چراغانم
هر کوچهای اینجا چراغانی شده با عشق
من زندهام از عشق، از این عشق تابانم
تابندهتر شد خاک من با گوهر ایثار
این خاکِ گوهربار ایران است، ایرانم
در دست دارم خاتم سرخ شهادت را
با این نگین، روی زمین، مُلک سلیمانم
خورشیدباران است خاک روشنم هر صبح
هشت آسمان پیداست از خاک خراسانم
در سایهسار بانوی آیینه و آبم
از عطر یاسش پر شده هر صبح ایوانم
از جلوۀ شاهچراغ اینجا چراغان است
من در پناه سایۀ دروازه قرآنم
گاهی غباری هم اگر در آسمان پیداست.
باران که میآید پر از عطر بهارانم
عطر بهاری تازه در راه است، میدانی؟
عطر بهاری تازه در راه است، میدانم
چشمانتظار رؤیت ماهم در این شبها
کی میدمد خورشید از شرق شبستانم؟
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید.
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
اصلاً چقدر از راه مانده؟ من کجا هستم؟
کی اختیار لحظههایم رفت از دستم؟
دلخوش به رفتن بودم اما راه گم کردم
این راه روشن را چه شد ناگاه گم کردم
حتی چراغ روشنی هم این طرفها نیست
در ازدحام ابرها، خورشید پیدا نیست
فانوس دل، میخواهد ای خورشید، نور از تو
خیری ندارد باقی این عمر دور از تو
این نامه را با خود نسیم آورده، میخوانی؟
از عاشقی در راه مانده، او که میدانی
ادامه مطلب
ای چشم عالم از کرامات تو روشن
ای روشن از مهرت دل ناقابل من
از هر چه غیر از خود رهایم کن، رهاتر
تا با تو باشم از همیشه آشناتر
عمرم فنا شد وای من در دوری از تو
ای وای بر دل، وای از مهجوری از تو
میخواهم از تو هر نَفَس یار تو باشم
چشمی بده تا محو دیدار تو باشم
دل دادی و دل را خودت بردی ز دستم
من هر چه هستم عاشق روی تو هستم
آغوش عفوت هر که را در بر بگیرد
جا دارد از نو زندگی را سر بگیرد
ادامه مطلب
این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
دریاست و در شور قیام است و رکوع است
آرامش طوفانی او عین خشوع است
حوراست و سجادهاش از بال فرشتهست
با هر مَلَکی تحفهای از باغ بهشت است
یا فاطمه کیفَ اَصِفُ حُسنَ ثنائک
تو قدری و روح همه حَلَّت بفنائک
در دست تو سررشتۀ تسبیح ملائک
در خانۀ تو گرم طوافاند یکایک
آمد مَلَکی و خبر از عطر اذان داد
گهوارۀ فرزند تو را باز تکان داد
ادامه مطلب
حق دارم اگر محو شکوه تو بمانم
بند آمده از هیبت نام تو زبانم
من آمدهام از تو بگویم، چه بگویم؟
من آمدهام از تو بخوانم، چه بخوانم؟
از شوق تو سرریز شده چشمۀ چشمم
از عشق تو سرشار شده جان و جهانم
آوارهام و آمدهام غرق تَحیُّر
در جستجوی راهم و دنبال نشانم
این خاک مرا میبرد از خود به کجاها؟
این خاک، همین خاک که من زنده از آنم
من اشک شدم تا که بر این خاک بیفتم
اینبار یتیمانه به سوی تو روانم
آیینۀ دل غرق غبار است، نگاهی.
تا گرد و غبار از دل تنگم بتکانم
از بندۀ خود دست نگیری، که بگیرد؟
بیلطف تو آشفتهدلم، دلنگرانم
دلتنگم و دلگیرم و دلخون و دلآشوب
داغی شده این آتش و افتاده به جانم
من ماندهام و حسرت این داغ جگرسوز
رفتند سبکبار همه همنفسانم
هیهات که از چشم تو یک لحظه بیفتم
این غصه شده اشک و بریدهست امانم.
ای کاش که این مرتبه جامانده نباشم
ای عشق! به یاران شهیدم برسانم
درباره این سایت